راستش امروز روز تولد منه و خیلی خوشحالم ،مثل همه و دوست دارم که همه شاد باشند وبه هیچ کس امروز گیر نمی دهم، قبل از همه چیز چون امروز 5شنبه است و اموات چشم به راه هستند این دو بیت از غزل حافظ رو داشته باشید:
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند میرود گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان
حالا چند تا جوک :
احمد بهداشت میره توالت، تا میاد بشینه یهو یک آروغ اساسی میزنه... پا میشه، میگه: باز برعکس نشستم!!
عربه پشت اتاق مخصوصِ نوزادان واستاده بوده و داشته بچهها رو تماشا میکرده، یک بابایی ازش میپرسه: ببخشید، بچة شما کدومه؟ میگه: اون دوتا ردیف بالایی!!!
آخونده سوار مینی بوس میشه، مینیبوس تا خرخره پر آدم بوده و زن و مرد میله رو گرفته بودن و به زور واستاده بودن. خلاصه اینم همینجور واستاده بوده، یهو میبینه اون وسطا یک آقایی از پشت چسبیده به یک خانومی. یوخده طرفو چپچپ نگاه میکنه، شروع میکنه به ذکر گفتن: الله اکبر... استغفرالله... استغفرالله.. یک مدت میگذره، جناب آقا پیاده میشه و طی یه فعل و انفعالاتی خانومه میرسه جلو آخونده و نوبت ایشون میشه! ایشونم بازم شروع میکنه به ذکر گفتن: ..سبحان الله، ...الحمدالله، ...الحمدالله!!!
بشر زاد دم غروب میگذاره دنبال یک چاقال اساسی... پسره هم تا میفهمه بشرزاده دنبالشه، سرعتشو زیاد میکنه و میپیچه تو کوچه-پسکوچه. خلاصه ازین کوچه به اون کوچه.. تا آخر تو یک کوچه بنبست گیر میافته. وقتی میبینه گیر افتاده و بشرزاد هم داره با لبخندی بر لب میاد جلو، دهنشو وا میکنه، با همة وجود داد میزنه: کـــمـــــک!! بشرزاد میگه: بالام جان بیخود شلوغ نکن، اینجا اگه کسی هم بیاد کمک، میاد کمک من!!!
به قزوینیه میگن: یک خاطرة خوب تعریف کن، میگه: بالام جان، بچه بود.. سفید بود..! میگن حالا یک خاطرة بد تعریف کن، میگه: آی بالام جان، بچه بودیم... سفید بودیم..!!
بچه تخسه میره پیش معلمش، میگه: خانوم میشه شما زن من بشید؟! معلمه میگه: برو بشین سر جات، من الان حوصله بچه مچه ندارم. پسره میگه: آره منم حوصله بچه ندارم... اشکال نداره، جلوگیری میکنیم!!!